( 557)تو نیایی و نگویی مر مرا |
|
که خرت را میبرند ای بینوا |
( 558)تا خر از هر که بود من وا خرم |
|
ورنه توزیعی کنند ایشان زرم |
( 559)صد تدارک بود چون حاضر بدند |
|
این زمان هریک به اقلیمی شدند |
( 560)من که را گیرم که را قاضی برم |
|
این قضا خود از تو آمد بر سرم |
( 561)چون نیایی و نگویی ای غریب |
|
پیش آمد این چنین ظلمی مهیب |
( 562)گفت والله آمدم من بارها |
|
تا تو را واقف کنم زین کارها |
( 563)تو همیگفتی که خر رفت ای پسر |
|
از همه گویندگان با ذوقتر |
( 564)باز میگشتم که او خودواقف است |
|
زین قضا راضیست مردیعارف است |
( 565)گفت آن را جمله میگفتند خوش |
|
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش |
( 566)مر مرا تقلیدشان بر باد داد |
|
که دو صد لعنت بر آن تقلید باد |
( 567)خاصه تقلید چنین بیحاصلان |
|
خشم ابراهیم با بر آفلان |
از هر که بود: نزد هر کس باشد، هر کس که خر را خریده است.
واخریدن: دو باره خریدن، باز خریدن.
تَوزیع: بخش کردن.
هم شدى توزیع کودک دانگِ چند همَّتِ شیخ آن سخا را کرد بند
424/د 2
تَدارُک: جبران کردن و به سامان آوردن، سر و صورت دادن.
که را گیرم: چه کسى را مسئول دانم، خر خود را از که بخواهم.
که را قاضى برم: چه کسى را مدیون خویش دانم و براى گرفتن حق خود از او نزد قاضىاش برم.
این قضا...: تو سبب این پیش آمد بد شدى که بر من رفت.
واقِف: آگاه، با خبر.
عارف: دانا.
با: بادا، باشد.
ذَوق آمدن: خوش آمدن.
آفِل: فرو شونده. غروب کننده.
تقلید:در مقابل تحقیق است.
خشم ابراهیم را بر آفلان: اشاره است به آیههاى سوره مائده در نپذیرفتن ابراهیم ماه و آفتابِ غروب کننده را به خدایى.
( 557) آیا تو نباید بیایى بمن بگویى که خرت را دارند مىبرند؟. ( 558) تا خر مرا هر کس برده بگیرم یا قیمت آن را برندگان میان خود تقسیم کرده بدهند.( 560) حالا من گریبان چه کسى را بگیرم کدام کس را مسئول دانسته نزد قاضى ببرم این بىتکلیفى تقصیر تو است. ( 561) چون تو نیامدى بمن بگویى این مصیبت بر من وارد شد. ( 562) خادم گفت بخدا من چند مرتبه آمدم تا تو را از این قضیه با خبر گردانم. ( 563) تو هى مىگفتى خر برفت و خر برفت از قضا از همه آنها این کلمات را گرمتر ادا مىکردى. ( 564) چون چنین مىدیدم بر گشته بخود مىگفتم که او از قضیه با خبر است و چون مرد عارفى است تن باین قضا داده است. ( 565) صوفى گفت آنها همه خر برفت مىگفتند من هم بهیجان آمده گفتم . ( 566) مال مرا تقلید کردن از آنها بباد داده که دو صد لعنت بر این تقلید باد . ( 567) مخصوصاً تقلید همچو کسانى که آبروى خود را براى نان ریختند، انسان های بیهوده. همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین" .
خادم گفت: حقیقت این است که من مجبور شدم؛ زیرا صوفیان به من حمله کردند و من از جانم بیمناک شدم. صوفی مسافر گفت: گیرم که آنها با زور خر را از تو گرفتند، آیا نباید بیایی و به من بگویی که ای بیچاره خرت را بردند و میخواهند بفروشند؟ خادم گفت: به خدا قسم چند بار آمدم تا تو را از این کار آگاه کنم، ولی تو همصدا با دیگر صوفیان و پُرشورتر از آنان، نغمهْ خر برفت را میخواندی و من فکر کردم که به یقین تو میدانی. صوفی مسافر گفت: دیگران میگفتند، من هم از آنها تقلیدوار میگفتم. بهراستی تقلید کردن از آنان مرا به باد داد و بیچارهام کرد. گفتن من یک گفتن تقلیدی محض و بازتاب و تأثیر شور و حال درویشان بود. من سخن این درویشان بیحقیقت را ندانسته تقلید کردم، همانطور که ابراهیم خلیل، ستارهها را خدا میپنداشت و چون افول کردند، گفت: "لا احبّ الآفلین"
( 568)عکس ذوق آن جماعت میزدی |
|
وین دلم زآن عکس ذوقی میشدی |
( 569)عکس چندان باید از یاران خوش |
|
که شوی از بحر بیعکس آبکش |
( 570)عکس کاول زد، تو آن تقلید دان |
|
چون پیاپی شد شود تحقیق آن |
( 571)تا نشد تحقیق از یاران مبر |
|
از صدف مگسل نگشت آن قطره در |
عکس: پرتو، انعکاس.
ذوقى: ذوق کننده، شاد.
از بحر بىعکس آب کشیدن: استعاره از رسیدن به حقیقت و رستن از تقلید.
از صدف نگسلیدن: استعاره از دامن شیخ را از دست ندادن و پى او رفتن.
قطره دُر نشدن: کنایه از به کمال نرسیدن.
( 568) ذوق و حال آن جماعت در من منعکس مىشد و از این انعکاس در دل خود احساس ذوق مىکردم. ( 569) بقدرى باید از انعکاس ذوق یاران متأثر گردید تا رسید بجایى که مقابل مقام بىعکس غلام و بنده شد. ( 570) انعکاس اولیه تقلید است و پس از آن که مکرر گردید مبدل بتحقیق مىگردد. ( 571) تا بتحقیق نرسیدهاى از یاران و رفقاى خود جدا مشو تا قطره کاملا بدل بدر نگردد از صدف نباید جدا شود .
مولانا درادامه بحث تقلید، میگوید: اینکه ما گفتیم تقلید کار بدی است، منظور ما تقلیدی است که به تحقیق منجر نگردد، وگرنه تقلیدی که به تحقیق بیانجامد، امری است ضروری و لازم. زیرا تأثیر یاران و بازتاب شخصیت آنها در کمال سالک، مؤثر است، اما به شرط آنکه سالک را در راهی بیندازد که از دریای هستی مطلق ، آب برگیرد و بهرهمند شود؛ در آغاز، هر سالکی کارهای پیران و یاران خود را تقلید میکند، اما همین تقلیدها میتواند به تحقیق بینجامد. تا هنگامی که مقلد، محقق نشده است، باید همنشینی یاران را ادامه دهد؛ درست مانند قطره بارانی که به اعتقاد پیشینیان، درون صدف میافتد و به مروارید تبدیل میشود و پیش از آنکه تبدیل به مروارید شود، آنرا از صدف بیرون نمیآورند.
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |